- گره باز شدن همانا و ... یک روز یک فقیر نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید، تا به کودکانش برساند تا نانی از آن درست کنند و شب را سیر بخوابند. در راه با خود زمزمه کنان می گفت: "خدایا این گره را از زندگی من بازکن!!" همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند، ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوراخهای های خرابه ریخت. عصبانی شد و به خدا گفت :"خدایا من گفتم گره زندگیم را باز کن، نه گره کیسه ام را!!!" و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد، که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد، به درگاه خداسجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست!!! * خانمی از دوستش می پرسه: همسرت چه جور آدمیه؟ دوستش میگه: مثل اسب نجیب، مثل پلنگ مهربون، مثل شیر قوی، مثل عقاب تیزبین... خانم به دوستش میگه: کی میریم باغ وحش همسرت رو ببینیم؟؟؟ مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود رهگذر رو به مرد نگهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟» نگهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.» - «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.» نگهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید.» - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است. مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود. مسافر گفت: روز به خیر مرد با سرش جواب داد. - ما خیلی تشنهایم. من، اسبم و سگم. مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید. مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید. مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟ - بهشت - بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است! - آنجا بهشت نیست، دوزخ است. مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! - کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند... زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید. به آنها گفت: "من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم." آنها پرسیدند: "آیا شوهرتان خانه است؟" زن گفت: "نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته." آنها گفتند:"پس ما نمی توانیم وارد شویم." عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: "برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل." زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: "ما با هم داخل خانه نمی شویم." زن با تعجب پرسید: "چرا!؟"یکی از پیرمرد ها به دیگری اشاره کرد و گفت:" نام او ثروت است."و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:" نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم." زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت:"چه خوب، ثروت را دعوت می کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!" ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: "چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ " عروس خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: "بگذاریدعشق را دعوت کنیم، تا خانه پر از عشق و محبت شود." مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: "کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست." عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:"شما دیگر چرا می آیید؟" پیرمرد ها با هم گفتند:" اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید بقیه نمی آمدند، ولی هرجا که عشق هست، ثروت و موفقیت هم هست!!!"